غروبِ غربی و غریبانەی مبارزِ شرقی؛ براهنیِ روشنفکرِ مترقی
(بە بهانەی درگذشت ِ دکتر براهنی، ادیب ِ آفرینشگر و صاحب-جاه و روشنفکرِ دردمند و آگاه)
[ با نگاهی بر “تاریخ مذکّرِ” ؛رسالەای در تشتت فرهنگی]
دکتر احمد احمدیان؛ زبانشناس و پژوهشگر
دکتر رضا براهنی نیز غزلِ حافظی را خواند و در پنجمین روز از اولینسال سدەی پانزدهم، در دیار غربت بە سرای جاوید شتافت. براهنی ادیب و نویسندە و منتقدی خلاق و جریانساز و مبارزی آزادیخواه و اندیشەورز و روشنفکری کمالگرا و دردمند و دردشناس بود.بیگمان در تاریخ ادبیات معاصر ایران بخشی را، وحتی فصلی مشبع را، به کار و کارنامەی بلندبالا و پر برگ و پرمایەی وی خواهند پرداخت کە شایستەی آن است و نیز بیش از آن .
براهنی همچون مرادش، جلال آل احمد، فارسی را، بەویژە در جستارهایش و در ایستارهای روشنفکرانەاش، تند و تیز و تلگرافی و ساده و بیپیرایه و احساسی مینگاشت. در سپهر داستاننویسی نیز از پیشروان و آوانگاردها بهشمار میرود. براهنی داستاننویس صاحب سبک و گرانمایه و خلاقی بود.در شاگردپروری نیز ید بیضا داشت و حقا که بیهماورد بود. به گمان بیشینهی کوشندکان و صاحبنظران و ارباب رای، شاکلهی بنیادین شخصیت فرهنگی وی این عرصه از زندگانی وی بود که برجستهترین بخش از شخصیت وی بەشمار میآمد. در گسترەی جغرافیای وسیع ایران، در هر منطقەای کە نظر بیفکنیم و تامل کنیم، یکی از شاگردان مستقیم وی را خواهیم یافت_جدای از بیشمار شاگردان غیرمستقیم وی_که در خطەی خویش سخت تاثیرگذار و متفاوت بودەاند، در کردستان مکری نیز عبداللە کیخسروی را خواهیم یافت کە شاگرد خصوصی و خاص و نزدیک و مستقیم مکتب براهنی بوده و خود شخصیتی تمام و کمال در ساحت ادبیات و روشنفکری است و در نگارش کتاب “مصیبت کرد بودن”،سخت وامدار بینش و روش و نثرِ متفکرانەی براهنی.
بە گفتەی دکتر میلاد عظیمی، منتقد برجستهی ادبی معاصر :”شعر براهنی خوب نبود. بخصوص از زمانی که تصمیم گرفت دیگر شاعر نیمایی نباشد. مدام سخن از فرم میگفت اما شعرش عموما بیشکل و آشفته بود. به جای شعر گفتن ادا درمیآورد؛ ادای زبانی، ادای نحوی، ادای وزنی. میدانم کسانی شعر او را میپسندند. من داوری و پسند خودم را نوشتهام”.
اتفاقا” کممایەترین شاگردان وی در این ساحتِ ادبی(درست بر خلاف ساحتِ نثرادبی و رمان) در کردستان، و مشخصا” در کردستان مکری، سربرآوردند و قدعلم کردند، همان “شاعران واله” و “شاعران استحالە” و قمارباختگان و ورشکستگان ادبیای کە بە زبان مادری، ادایِ ادا درآوردنهای شعری براهنی را درآوردەاند؛ اداهای سخت مکرر و چندشآور که نماد تام و تمام درماندگی و استیصال و فقر خلاقیت و نیز اضمحلال ادبی و دریوزگی نام و عطش ِ شهرت بودە؛ دریوزگی بەازای پشیزی توجە مخاطبان عاریتی و ایدئولوژیک، کە همارە و تاکنون مخاطبانشان “النادر کالمعدوم” بودە و تا هست چنین خواهد بود. همانها کە سالها پیش صدای اعتراض شاعران پیشرو و نابغەای چون “عبداللە پشیو” و “شیرکو بیکس” را درآورده بودند؛ تا جایی کە “پشیو” بزرگ نامەی سرگشادەای نیز خطاب به این قبیل “شاعران والە” و این دریوزگان عطشانِ نام و شهرت منتشر کرد که بازتاب فرامرزی و فرارسانەای داشت؛ همانها کە استدلالِ گروتسک ِ “قائم بە پرفورمنس بودن” شعرشان و مخاطبان آن، تداعیگرِ داستانِ نامەی ناخوانای ملا نصرالدین و همراە نامە رفتن ملا نصرلدین بە نزد هر یک از مخاطبانش برای خواندن آن نامەی ناخوانا است و نیز همانها کە دکتر محمد رضا شفیعی کدکنی(م.سرشک)، در انکارشان چنین گفتە بود:
“اینان شاعرکانِ خودخواندە و درماندە و بیاستعداد و محتضری هستند که تنها و تنها بەمدد آی.سی.یویِ مطبوعات و نشریات، لحظات آخر جان کندن و احتضارشان را بە نظاره نشستەایم و بس”.
براهنی در نقادی ادبی هم صاحبنظر و صاحبِ دانش و بینش و بصیرت بود. زبانِ گزنده و نیشدار و غرضورزانەی ممزوج با نقادیهای غیرمنصفانهاش از صلابت و اهمیت و گیرایی و جذابیت آن نقدها چیزی فرونکاست. براهنی حقیقتا” آوانگارد بود و در داستاننویسی و نقد ادبی و نگارش ادبی و نقد جامعەشناختی ادبی شاگردان آوانگاردی پرورد؛ اما نە در شعر، کە در این وادی، چنانکه وصفش رفت، هیچگاە در تراز و نظیر نقد و داستان کامیاب و راهیاب نبود. براهنی حتی آن میراثی که در نقد ادبیات منثور، و بەویژە داستان از خود بهجای گذاشت بسیار پرارجتر و والاتر از نقدهایی است که در وادی ادبیات منظوم از خود بە میراث نهاد.
رضا براهنی بهعنوان یک «انتلکچوال» میراثبرِ جلال بود و از زیر شنل جلال آلاحمد بیرون آمده بود و سبک و شیوەی او را، و حتی ایدئولوژی او را بە میراث بردە بود؛ البته که از جلال بیمبالاتتر بود.او باور داشت کە:”از سال ۴۰ تا ۵۷، روشنفکری کە بیشترین تاثیر را بر روی تفکر اجتماعی_فلسفی تحصیلکردەهای ما گذاشت، جلال آلاحمد بود”(تاریخ مذکر:۸).
او دشمن قسمخوردەی رژیم پهلوی بود و در این دشمنی هیچ پروایی نداشت ، حتی آن کذب مصلحتی رسواگرِ شایع و شنیع را_ کشتەشدن آل احمد به دست ساواک _او برساخت و بر سر زبانها انداخت.در عالم نقادی و روشنفکری نە پروا داشت و نە حزم و دوراندیشی. همە را بە یک آهنگ از دم تیغ آختەی نقادیش میگذراند. براهنی در نقد و نقادی، بیشتر بنیادگرا و ویرانگر بود تا بنیادگر و بنیادگذار.او که سخت مرید جلال آلاحمد بود و بەغایت تحسینگر و تجلیلگر و نوازشگر فروغ فرخزاد، از آن سوی نیز شاملو وسپهری را سهمناکانه و شورمندانه به تازیاتهی انتقاد و انتقام فرومیکوفت و مینواخت؛ براهنی، سپهری را همارە وهمەجا “بچە بودای اشرافی”میخواند. غبار این سلوک انتقادی دیرپا و این تکاپوی روشنفکری بنیادگرایانە و ویرانگر، دیدگان وی را نیز در فرجام کار و در بزنگاههای وانفسای بازپسین، پُر-آکنده ساخت.
براهنی از سوی فعالان فرهنگی تمامیتخواە ایرانی، متهم بە پانترک بودن بود، و این اتهام البته برای وی عین افتخار بود و بە آن میبالید چرا که در دو دهەی آخر عمرش رجعتی هویتاندیشانه و حقخواهانه و آگاهانه به حریم زبان و ادب مکتوب و ادبیات فولکلوریک خویش نمود و در این وادیِ تعهدخیز و رسالتآفرین نیز خوشفرجام و عاقبت بەخیر بەدرآمد.
براهنی سخت شیفتەی اسلام و بەویژە نظام اجتماعی و فلسفەی اجتماعی اسلام بود و برعکس، بەشدت مخالف و منتقد تصوف و عرفان و نظام ضداجتماعی و فردگرایانە و درونگرایانەی تصوف و عرفان بود.و این معنا در آثار فکری_اندیشگی وی بەشدت آشکار و مشهود و ملموس است. برای نمونه و بە اجمال و اختصارِ تمام، بە بازخوانی فرازهایی از کتاب “تاریخ مذکر” وی در این زمینە خواهیم پرداخت:
“…میدانیم که اسلام با مقایسه با-مثلا”-مسیحیت، دینی است کە هرگز جنبەی دنیوی خود را از دست ندادە است…اسلام هرگز نمیخواهد کسی از دنیا دست بشوید تا آخرتش برای همیشه تامین شدە باشد.اسلام میخواهد دنیویت سالم در کنار دینی سالم و توام با فکر آخرتی سالم، در اذهان رسوخ یابد.یعنی اگر مسیحیت، به جبران آز و طمع بیحد و حصر یهودیان و سلطەی رومیان، بەسوی نوعی رهبانیت و فلسفەی خلوتنشینی و تارکدنیایی کشیدە شد، در عوض اسلام کوشید بین ساختمان درونی و برونی اجتماع، یعنی بین اقتصادی سالم و معنویتهای متکی بر آن اقتصاد سالم، موازنهای متعادل برقرار کند.اگر مذهب یهود، با تمام ترکیبات گونهگون و وسواسهای اصیل و غیر اصیل قومی خود نخستین”تز” بزرگ مذهبی در خاورمیانه بود، مسیحیت که از دندەی چپ همین مذهب یهود، بپاخاستهبود، در طول تاریخ “آنتی تزی” بود کە علیە مقداری از ایدەآلهای مذهب یهود، بەویژە ایدەآلهای اقتصادی آن به مبارزه برخاست….اسلام “سنتزی” از دین یهود و دین مسیحیت، در این سر دنیا بود.عوامل دنیوی دین یهود و عناصر دینی مسیحیت، بەشکلی بسیار سادە و عینی در آن جمع شدەاند؛ علاوە بر اینها بسیاری از مسائل اقتصادی و اجتماعی آن زمان بە تبع موقعیت تاریخی و جغرافیایی، در اسلام مورد حل و فصل قرار گرفتهاند.در عین حال اسلام، نوعی سیستم ادارە و حکومت اجتماعی نیز هست، بەشکلی کە نە دین یهود، نە دین مسیح، ونە سلف بلافصل اسلام در ایران، یعنی آئین زردشت بودند و یا میتوانند باشند.اسلام، بەصورت یک پدیدهی تاریخی، در خطهای از جهان که زادگاه بزرگترین ادیان جهان است، توانست از واقعیتهای دینی و دنیوی ادیان و الگوهای مذهبی پیش از پیدایش خود، آنچنان معجونی ارائە دهد کە حتی دورترین امپراطوری عالم از مرکز اسلام، یعنی امپراطوری بریتانیا، ضربات تاریخی آنرا حس کند و پادشاه انگلیس به پای خود در میدان مبارزە با اسلام حاضر شود….عدەای مغرض و جاهل کوشیدەاند اسلام را تبدیل به دینی مطلقا” مجرد گردانند و در طول این کوشش مغرضانهی خود، عناصری را از ارزشهای معنوی اسلام حذف کردهاند که شاید در سایهی آنها میشد تحرکی قائم و دائما” در حال دگرگونی را، جاودانە زندە نگاە داشت و حتی کوشید بە نحوی، بە مفهوم جهانی از یک توحید مادی و معنوی رسید، توحیدی کە در آن عوامل و عناصر معنوی، از فرهنگی و اجتماعی و دینی، بە جامعیتی کامل دست یافتە باشد…اسلام تاریخ را به صورت چیزی ایستا در نظر نمیگیرد، به تاریخ جبری اعتقاد ندارد، به دلیل اینکه در مقابل شر و ظلم و کفر و غلبهی دشمن و خودکامگان و دیکتاتورها، جهاد را پیشنهاد میکند که دینامیسم شمشیر است در مقابل زور.به تاریخ موروثی اعتقادی ندارد و تاریخ را در انحصار کسی به حساب نمیآورد، بلکه به دنبال استقرار عدالت اجتماعی از طریق انتخاب دینامیک عادلترین فرد اجتماعی برای فرمانروایی دینی و دنیوی است….اسلام معتقد به احکام متحجر فقهی نیست، بلکه معتقد است که میتوان از طریق اجتهاد، فقه اسلامی را از دینامیسم و انعطافی برخوردار کرد که بتواند در شرایط زمانی و مکانی مختلف از عهدهی حل و فصل امور و مسائل مختلف بربیاید”. (تاریخ مذکر،فصلهای ۳و ۴، صص:۲۹_۴۶).
همانطور که پیش از این مذکور افتاد و از آن یاد شد، براهنی با همان شدت و حدّت کە شیفتەی اسلام و نظام اجتماعی و دینامیسم اجتماعی آن بود، بە همان غلظت مخالف و منتقد نظام غیر اجتماعی و مختصات فردگرایانه و ویژگیهای باطنی و سویەها و سایەهای عافیتطلبانه و محافظهکارانهی تصوف و عرفان بود.شرح و تفصیل و قبض و بسط این معنا را، همراە با مدلولها و مصداقهای آن، براهنی در فصلهای ۶ و۷و ۸ از کتاب یاد شدە(=تاریخ مذکر)، بەگونەای مشبع و ممتع، متذکر و متقبل و متحمل گردیدە است:
“…تصوف دینامیسم خود را از طریق نفی زندگی اجتماعی نشان داده است و در ذات آن نه فقط زندگی اجتماعی بلکه زندگی خود فرد نیز در معرض نابودی قرار گرفته است. تصوف، در نتیجهی جداشدن افراد اجتماع از صورت جمعی و درآمدن آنها به صورت افراد غیر جمعی پیدا شده است. و از آنجا که اساس کار اسلام، بر زندگی اجتماعی و مبارزه برای پیدایش یک زندگی مطلوب جمعی است که در آن مادیت و معنویت به طوری متوازن و متعادل شرکت کرده باشند، تصوف با نفی این زندگی اجتماعی، تبدیل به یک “عنصر ضد اسلامی” شدە است، فرد هم با جمع زندگی میکند و هم با خدا؛ در تصوف فرد با خود و یا با خدای خود زندگی میکند، اجتماع در این میان ناپدید شده است…آنچه تصوف ندارد و اسلام دارد، خصلت مادی و اجتماعی و دنیوی است. از آنجا که این خصلت بەوسیلەی حکام پلید، و بەوسیلەی مستعد شدن مردم برای افلاس و زوال، بە حداقل تقلیل دادە شدە…[تصوف]انگار در خلاء میچرخد و اگر اثری در اذهان میگذارد، اثری از تجرد و خلاء و جدایی است…تصوف، روحیەای منفی آفریده، اسلام روحیهای مثبت، و با هر انگیزه و از هر دیدگاهی که به مسائل تاریخی و اجتماعی بنگریم، اگر مغرض نباشیم، روحیههای مثبت را برخواهیم گزید و روحیههای منفی را طرد خواهیم کرد؛ چرا که عکس این پذیرش و تعهد، هم نشانهی زوال فردی است و هم نشانهی زوال کامل فرهنگی…اگر ما به هیچ نوع ایدئولوژی اجتماعی و سیاسی و فلسفهی علوم انسانی در این قرنها نرسیدهایم، و اقوام ما، پس از پیدایش تفرقه در اسلام، هرگز از خود مکتب عقیدتی قابل احترامی از نظر اجتماعی و فلسفی ارائه ندادهاند، علتش بیشتر این است که…تصوف، با تکیه بر شهود و اشراق، ذهن ما را غیر فلسفی و غیرمنطقی بارآورده…بە دنبال[حملەی]مغولان و تسلط کامل آنان بر تمام ارکان زندگی، سکوت مطلق بر تمام افکار و اعمال هیجانآور حاکم گردید. فرهنگ ایران تبدیل به برهوتی شد که در آن نه بذری افشانده شد و نه گیاهی روئیدن گرفت…عالم اسلام، به کوشش غربیان و در نتیجهی بلاهتهای خود شرقیان و سلب شدن “عینیت” از اسلام، بە دلیل تصوف، دچار تشتت و تفرقه شد؛ و از آنجا که هیچ نوع ایدئولوژی منسجمی جانشین ایدئولوژیهای سابق نگردید، فرهنگی بزرگ از آغاز صفویه تا آغاز مشروطیت پیدا نشد و ادبیات ایران به دنبال فرهنگش، خلاقیت و شکوفایی خود را از دست داد و شاعرانی که در طول پانصد سال بعد از حافظ پیدا شدند هیچکدام نتوانستند در کالبد مردهی زبان و ادبیات فارسی، روحی راستین بدمند و چند واحهی ناچیز که در این برهوت درندشت پیدا شد، نتوانست رابط گذشته با آینده شود، سنتهای گذشته را به صورتی زنده به آیندگان منتقل کند و تکههای مثلهشدهی ایدئولوژیهای مختلف را به یکدیگر وصله و پینه کند و جامهای، هرقدر کهنه، برای تن عریان آیندگان که اینک به مرز مشروطیت رسیده بودند، تعبیه نماید…”.
براهنی در نقد غربزدگی و قالبی پذیرفتن تفکر و منش و ارزشها و زاویهی دید غربی از جانب شرقیها و ایرانیها در کتاب یادشده مینویسد:
“این قالبی پذیرفتن غربی ما را سخت دلقک بارآورد. ما فقط تقلید کردیم؛ با فریفتگی و شیفتگی تمام. چون مارکس در جوامع غربی، مسیحیت را کوبیده بود، مارکسیستهای دوآتشهی ما، اسلام را کوبیدند، به گمان اینکه مسیحیت دین است و اسلام هم دین است؛ مارکس مسیحیت را کوبید، پس ما هم باید اسلام را بکوبیم. بدین ترتیب رابطهی بین تودههای مسلمان را با تفکر قطع کردند؛ و موقعی کە آبها از آسیاب افتاد، بسیاری از این مارکسیستها، مثل گربههای زاهد به جان موشهای خلقالله افتادند…ذهن روشنفکر ما، غربزدەترین ذهن موجود در شرق است؛ ژست چهگوارایی میگیرد، کلمات سارتر را بلغور میکند، از روشنفکران پاریس که جلوی پلیس دوگل قد علم کردند سخن میگوید، از نهضت سیاهان آمریکا حرف میزند، ولی در عمل زندگیش در حرکت بین بانک و محل کارش خلاصه میشود و شب و روز عرق میریزد تا مبادا یکی از قسطهای فرش، یخچال، ماشین یا لباسش عقب بیفتد…عوارض این زندگی قسطی همچون تار عنکبوتی دست و بال روشنفکر غربزده را هم بست؛طوری که او هم به جای کوشش در راه برقرارکردن رابطهای مستقیم و درست با کارگر و روستایی و طبقهی متوسط، همیشه به فکر تامین اقساط ماهانه و سالانهی خود است. فاتحهی این اجتماع را موقعی باید خواند که ذهن روشنفکرش به آخور بانک و قسط و سفته و وحشت از چک بلامحل بسته شده باشد”.(تاریخ مذکر:۸۳ و ۸۴).
دکتر براهنی در کتاب یادشدە، فرازهایی از کتابش را اختصاص میدهد به ازخودبیگانگی و الیناسیونفرهنگی_اندیشگی تحصیلکردگان غرب و در این فرازهای پرجوش و خروش، گفتارش را با انتقاد تند و تیز و جدی از سبک زندگی غربیِ تحصیلکردگان غربزدهی شرقی/ایرانی پیمیگیرد و سیرِ این استحالهی فرهنگی و ازخودبیگانگی را از ادارهی گذرنامه و از لحظهی پرواز جوانان رهسپار غرب پیگیری و رهگیری میکند و چنین میگوید:
“ادارهی گذرنامهی مملکتی پر است از جوانانی که چشم و چراغ خانوادههای نیمهاشرافی و بوژوایی هستند. باهوشترین این جوانان اشخاصی هستند که میروند تا برنگردند؛ یعنی خود را در همان ادارەی گذرنامه، غربی میدانند. اینان فریفتهی تصوری هستند که سینما و تلویزیون، و جسته و گریخته کتابهای ترجمه شده در برابرشان ترسیم کرده است. سرخوردگی از محیط، آنان را به این زودی از شهر و دیار و خانوادهی خود متواری کرده است. غرب، گروهی از اینان را میبلعد و در امعاء و احشاء خود خرد و نابود میکند. هویت اینان را با اغواگریهای مستانهی خود حراج میکند و اگر اینان به تخصصی دست یافته باشند، با پول کلانی که غرب در اختیارشان میگذارد، دیگر حاضر نمیشوند به چندرغاز حقوقی که در صورت بازگشت به ایران، ادارات و دانشگاهها در اختیارشان خواهند گذاشت، قانع بشوند. در غرب میمانند و اغلب همانجا میپوسند. و آنهایی که برمیگردند، به اصرار خانوادههایشان، به طمع مقام و یا به فکر تکیه زدن بر کرسی استادی دانشگاه، اشخاصی هستند که مدام پشت سر را مینگرند و به دیدهی حسرت، آنچه را در غرب داشتهاند و اینک در ایران ندارند، از نظر میگذرانند و همیشه فیلشان یاد هند میکند و میخواهند برگردند، و چه بسا که برمیگردند و یا هر از چندگاهی برمیگردند تا به آب زمزم غربی، چشم تماشایشان را شست و شو دهند. بسیاری از اینها پس از بازگشت زن خارجی دارند و این زن چون نمیتواند در دنیای شرقیان خود را مستحیل ببیند، شوهرش را مجبور میکند که هر روز غربزدهتر از پیش بشود…و موقعی که زن آدم غربی بود و بچهاش غربی تربیت شد و راه غرب در پیش گرفت، دیگر چرا آدم خود راه غرب را در پیش نگیرد؟ و تازه گروهی خوشبین جمع شدهاند و اسم چنین هجوم به غرب را فرار مغزها میخوانند، به گمان اینکه این قبیل مغزها، به راستی هم میتوانند مغز بهشمار بیایند…”(تاریخ مذکر:۸۸ و ۸۹).
دکتر براهنی در خصوص وضعیت دانشگاهها و استادان دانشگاه. بهویژه در رشتههای علومانسانی و در جوامع غربزدهی شرقی و علیالخصوص در ایران و نیز ناسازگاری و واگرایی جدی بین “ذهنیت” موجود در روشها و اصول و موازین و دیسیپلینهای علمی آموختهشده در غرب، توسط این استادان، با “عینیت” مشهود در زیربنای اجتماعی و روبنای فرهنگی شرق/ایران، چنین بە تحلیل میپردازد:
“اغلب استادان دانشگاە، بەویژە آنانی که در صنعتی و یا علمی تخصص دیدهاند، قدرت انتقال این تخصص را به دیگران ندارند…در مسائل مربوط به ادبیات و علومانسانی، وضع از این هم بدتر است.در تمام دانشگاهها، به استسناء استادان رشتهی ادبیات فارسی و عربی، استادان رشتههای دیگر، همه تحصیلکردهی خارج هستند.این استاد، چگونه موجودی است؟ اگر او باهوش بوده باشد، از غربی، روش تحقیق و اصول پژوهش در رشتههای مختلف علوم انسانی را یاد گرفته است. ولی آیا این روشها و اصول به درد تحقیق در ایران میخورد یا نه؟ جواب من به سادگی این است که روشها و اصول، دردی از ایرانب را دوا نمیکند؛ بە دلیل اینکە این اصول و روشها، در نتیجهی تحقیق در زبربنای اجتماعی و روبنای فرهنگی غرب بهوجود آمده است. یعنی مادهی خام اجتماعی و فرهنگی که غربی زیر ذرهبین تحقیق گذاشته، ذهن غربی را به سوی این روشها و اصول هدایت کرده است. اگر غربی، مادهی خام اجتماعی و فرهنگی، از نوعی دیگر داشت بدون شک به اصول و روشهای دیگری دست مییافت و در “عینیت” موجود اجتماعی و فرهنگی خود به “ذهنیت” قواعد و منشهای خاص دیگری پی میبرد. اصول و روشهای فرهنگی غربی موقعی به درد ایرانی میخورد که مادهی خام اجتماعی و فرهنگی ایرانی همان مادهی خام غرب باشد. و چون ما میدانیم که محتوای اجتماعی و فرهنگی ما، از نوعی دیگر است، نمیتوانیم اصول و روشهای غربی را روی محتوای اجتماعی و فرهنگی خود پیاده بکنیم.یعنی باید محتوای فرهنگی و اجتماع، موجبات پیدایش قالب خاصی را فراهم کند_همانطور که در غرب چنین اتفاقی افتاده است. اگر ما قالب را برداریم و به دنبال محتوا بگردیم، سرنا را از سر گشادش زدهایم، و این وضعی است که استادان علوم انسانی دانشکدەهای ادبیات و علوم انسانی ما در پیش گرفتهاند؛ یعنی اینان قالب غربی را به دست گرفتهاند و به دنبال گل ایرانی میگردند، تا خشت و آجر زیربنا و روبنای اجتماعی و فرهنگی را بیافرینند. به همین دلیل اینان، آنچه را که موجود است نمیتوانند ببینند، بلکه همیشه چیزی را میبینند که در غرب موجود بوده است و به صورت تصوری و ایهامی هم در ایران موجود است. اینان “عینیت” روبروی خود، یعنی اجتماع ایران را فراموش کردەاند، با “ذهنیت” و اصول و روشهای غربی، دنبال عینیتی میگردند که خیالی است، که تطبیق نمیکند، که همیشه میخواهد از اصول و روشهای غربی فرار کند و همیشه به دنبال اصول و روشهایی از نوعی دیگر میگردد. تدریس علوم انسانی در دانشگاههای ایران، به صورت ذهنی صورت میگیرد؛ بە صورت عینی و تجربی و قابل لمس، چیزی به دانشجویان داده نمیشود”.(تاریخ مذکر:۹۰ و ۹۱).
دکتر براهنی بر این باور است کە وضعیت آموزش و پژوهش در رشتهی زبان و ادبیات فارسی در دانشگاههای ایران از وضعیت بغرنج جمیع رشتههای دیگر دانشگاهی اسفناکتر و بحرانیتر است و حتی در حال احتضار است. وی استادان این رشته را از عاملان اصلی این وضعیت منحوس و وحشتناک و قهقرایی میداند و آنها را گروهی از عروسکهای کوکی میداند که در برابر ادیبان و منتقدان معاصر، که همانند گروهانی از سربازان مبارز هستند، صفآرایی بسیار مضحک و فوقالعاده مفتضحانهای کردهاند که هماره و پیشاپیش منتهی به شکستی رسواگر و آبروبرباده شده و خواهد شد. در فرازهایی چند از کتاب یادشدە بە تفصیل به این بحران و ریشههای آن و علل تداوم آن میپردازد که در اینجا به اجمال پارهای از گزارهها و آموزههای آن این بحث مستوفی و چالشبرانگیز را از زبان و قلم وی بازگو خواهیم کرد:
“رشتههای ادبیات فارسی در تمام دانشگاهها، از عقبماندهترین رشتههای دانشگاهی است…اساس بررسی استادان این رشته بر بینش لغوی(لغت معنی صرف) و تحشیە و تنقیح و مطالعه و مقابلهی نسخ مختلف برای پیداکردن نسخهی جامع و مانع بود. ولی اینان از نحوهی خلاقیت ادبی که منتقدان و ادبای معاصر آنها در اروپا به کنکاش کامل آن دست زده بودند، اطلاعی نداشتند. یعنی اینان هرگز نمیتوانستند بفهمند که یک بیت شعر چرا ساخته میشد و چرا به شکلی که ساخته شده بود، ساخته میشد و چرا به شکلی دیگر ساخته نمیشد. آنها فقط میگفتند که این کلمه در این بیت فاعل است و یا مفعول است و این عبارت از فلان حدیث یا آیهی شریفه است و در چهار جای دیگر هم این شاعر، از همین حدیث و آیه استفاده کرده است. قرن بیستم نشان داده است که چنین تحقیقی مضحک و سادە است، چیزی از مشکلات ادبی را بە هیچ صورتی حل نمیکند و بهترین نوع این تحقیق فقط سبب میشود که مادهی اولیهی نسبتا” سالم در اختیار محقق واقعی و منتقد باشعور گذاشته شود.رشتههای ادبیات فارسی در تمام دانشگاههای ایران از نقد و انتقاد نظم و نثر فارسی، به کلی دور بودهاند و جز در یکی دو مورد نادر و استثنایی، آنهم به شکل بسیار ابتدایی، بویی از نقد و انتقاد واقعی ادبی نبردهاند…از آنجا که استادان نسلهای بعدی بهندرت استعداد استادان نسلهای قبلی را داشتهاند، و از آنجا که به رغم بیاستعدادی و یا کماستعدادیشان دکترایی از دست استادان نسلهای قبلی گرفتهاند و به کار تدریس پرداختهاند، این تصور برایشان پیش آمده است که باید به هر قیمتی محافظهکار بود و محیط دانشگاههای ادبیات را تبدیل کرد به حصارهای حصین در برابر نفوذ تمام افکار جدید ادبی.همینها هستند که…با غلاف خالی محافظهکاری به جنگ شمشیر برندهی ادبیات معاصر واقعی که دیگر ربطی به رشتههای ادبیات فارسی دانشگاهها ندارد، میروند؛ صفآرایی اینان در برابر ادبیات واقعی، به صفآرایی گروهی عروسک کوکی در برابر گروهانی از سربازان مبارز شباهت داشته است؛ و البته نتیجه روشن است. نقد و انتقاد شعر و قصه، و خلاصه ادبیات معاصر ایران، در تمام جوانب، روحیهای ضد دانشگاهی دارد و روزی خواهد رسید که سنگر این عروسکهای کوکی، به دست آن سربازان مبارز تسخیر شود و تحقیق انتقادی و تدریس خلاقیت ادبی و هنری، به معنای واقعی به دانشگاه راه یابد…دانشجویان ادبیات فارسی جملگی اعتقاد دارند که جز در مواردی بسیار نادر، بقیهی کلاسهای درس استادان فارسی عملا” کسلکنندە است.این نحوەی تدریس خون ندارد، شور و هیجان ندارد وفقط سوهانی است که بر روح کشیده میشود…و به همین دلیل باید جلوی تدریس کسالتآور آن را گرفت و تدریس ادب فارسی را به دست کسانی سپرد که هم با جریانهای فکری جدید آشنایی داشته باشند و هم عشق و علاقهای عمیق به ادب و سنت خلاقهی گذشته داشته باشند تا از درآمیختن این دو، شیوهی جدید تدریس بوجود آید…”(تاریخ مذکر:۹۴و ۹۹و ۲۸۸و۲۸۹).
دکتر براهنی در همین اثر و در سال ۱۳۴۸ دفاع شورمندانە و جسورانەای از امر خطیر آموزش زبان مادری در مدارس ایران میکند و این امر را حق مسلم شهروندان کرد و ترک ایران و نیز دیگر مناطق میداند و به صراحت حق آموزش به زبان کردی و زبان ترکی را مورد تاکید قرار میدهد.
وی همچنین آگاهانه و کارشناسانه و از دید زبانشناسی کاربردی، پیشنهاد جدیِ تالیف کتابهای درسی فارسی جداگانه و متفاوتی برای مناطق و گویشوران و دانشآموزان غیرفارس زبان را ارائه میدهد که در آنها با توجه به تفاوتهای زبانشناختی زبانِ زبان آموزان این مناطق، کتابهای متناسب و متناظری تهیه و تالیف گردیده و آموزش داده شوند.
دکتر براهنی همچنین به طور جدی محتوای ایدئولوژیک و غالبا” سوگیرانە و غیرعلمی کتابهای درسی را مورد انتقاد قرار میدهد و تاکید میکند کە این برنامەریزی درسی ایدئولوژیک و سوگیرانەی حکومتی جدای از اینکه کاملا” با حقیقت و واقعیت چندگانە و پلورالیستی مردمشناختی و زبانشناختی و نیز ایدئولوژی ها و فرهنگهای ملیتهای ایرانی تعارض و اصطکاک آشکار دارد، از دیگر سوی قطعا” با عکسالعمل و واکنش عاطفی و احساسی زبانآموزان غیرفارس زبان ایران مواجه خواهد شد و طی مکانیسمی دفاعی، از جانب زبانآموزان و دانشآموزان، به بازتولید عدم پذیرش فرهنگ، واین بار عدم پذیرشِ فرهنگ حاکم، در واکنش به عدم پذیرش فرهنگ محکوم ار جانب حکومت و نظام آموزشی حتی در جزئیترین موارد منجر خواهد شد. وحتی او یادآور و متذکر میگردد که این نوع آموزش تمامیتنگرانهی فرهنگ حاکم و غفلت آشکار از فرهنگ محکوم، از جنبەی زبانشناختی نیز آسیبهای جدی بر پیکرهی زبان فارسی وارد میسازد و آن را در حوزەی سمانتیک بە “زبانی شناور” و غیر متیقن و نقابزن و ناراستگو بدل خواهد کرد و بە گونەای مقنع و متقن بە تشریح دلایل این امر میپردازد.(تاریخ مذکر:۱۰۵_۱۱۵).
دکتر براهنی در جستار “فلسفەی بیارتباط به زندگی” در کتاب یاد شدە، سخت بە فلسفەخوانها و فلسفەدانها و متفلسفین بیدرد و دردناشناس و عاری از تعهد انسانی و فاقد رسالت اجتماعی و بری از مشی و منش انتقادی که تصدیقدارانِ برجعاجنشیناند و فقط چندین اصطلاح فلسفی را بلغور میکنند و چندین زندگینامهی کوتاه فلاسفه را ازبر کردەاند و خود را بە گذشته و به جوامع دوردست غربی تبعید کردهاند و سرگرم باستانشناسی لغوی و اصطلاحپرانی و شعرخوانی و عارفنمایی و درویش نمایی و خرافهپراکنی هستند، سخت میتازد و آنها را به تازیانهی انتقاد و به سبک و سیاق خویش خوش مینوازد.او به شدت از زبان و کلام و گفتار این مدعیان پرچانهی تصدیقدار انتقاد میکند و به زعم وی زبان فلسفه باید صاف و سیال و روشنگر و پویا باشد در حالی که زبان اینان بهسان مغازهی عتیقهفروشی است که در آن به جای اشیاء عتیقه، واژههای عتیقه میفروشند(واژەهای مهجور عربی و انگلیسی و آلمانی و فرانسه، که غالبا” با تلفظ کاملا” اشتباە توسط این مدعیان کمفروش خوانده میشود و یا با بدفهمی و کجفهمی نوشته میشود) که این خود یک جریان دقیق و عمدی برای گیجکردن مردم از طریق کلمات و توسط این تصدیقداران فلسفه است. براهنی بر این باور است کە فلسفەی این کاسبان و تاجران واژە و کلام، هیچ ربطی به جامعه و اجتماع و انسان و محیط اجتماعی و پیرامون آن ندارد و در خلاء تنفس میکند؛ البتە اگر واجد اندک علایم حیاتی باشد کە غالبا” این اندک نیز معدوم و ناموجود است.(تاریخ مذکر:۳۱۷_۳۲۰).
دکتر براهنی در جستاری دیگر از کتاب یادشدە تحت عنوان”علوم اجتماعی بر اساس تجربەهای ایرانی/[شرقی]” چنین از وضعیت آموزش علوم اجتماعی در ایران انتقاد میکند:”… شرق کوچکترین دخالتی در پیدایش چیزی به نام علوم اجتماعی غربی نداشته است.”تجربه”ی اجتماعی غربی، مورد بحث قرار گرفته و نتایج بررسی با نتایج تحلیلهای دیگر مقایسه شده، از برخورد آراء و عقاید فیلسوفان، مورخان، جامعهشناسان، علوم اجتماعی به صورتی که در غرب آن را میشناسند، پدید آمده است. اساس، “تجربە”ی چندین قرنی اجتماعات و تواریخ غرب بودە، بعد، علوم اجتماعی با تکیە بر الگوهای مختلفی کە آن “تجربە”ها و حرکات اجتماعی و تاریخی بەجای گذاشتهاند، در اذهان مختلف رسوخ یافته، سر از تاسیسیات دانشگاهی درآورده است.
آن اصول و قوانین و ضوابط و موازین چیزهایی هستند سرتاسر غربی، و “تجربە” در این آب و خاک و در این حومه از تاریخ و در این حوزه از جغرافیا، چیزی است سراسر شرقی.اگر آن ضوابط و موازین، بر این “تجربە”های دست اول شرقی پیادە شوند، نتیجە فقط “غربزدگی” خواهد بود.آیا دانشکدهی علوم اجتماعی میتواند کاری بکند که از همان آغاز کار جلوی این “غربزدگی” و اشاعەی آن را بگیرد؟ آیا میتواند کاری بکند که استادان جوان و دانشجویان آن دانشکده، “تجربه”ی شرقی و ایرانی را از هر نظر لمس بکنند و بر اساس این لمس دست اول “حقیقت اجتماعی”، بە موازین و ضوابط جدید در عرصهی علوم اجتماعی دست پیدا کنند؟….عالِم اجتماعی ایران/[شرقی] اگر حس تاریخی نداشتە باشد و این حس تاریخی را تبدیل بە یک ایدئولوژی تاریخی نکند و در تبدیل آن حس به این ایدئولوژی، از تجربهی جامعهی ایرانی و جوامع مشابە استفادە نکند، تبدیل خواهد شد بە مترجم کتابهای علوم اجتماعی غربی. یکی ترجمەای دست و پاشکستە از یک کتاب آمریکایی به دست خواهد داد، آن دیگری جزوهای ناچیز از مقولهای غربی، و آن سومی تحقیق و تالیفی بیارزش پیرامون عالمان علوم اجتماعی اروپایی. ولی با وقوف به آن حس تاریخی، با استفاده از تجربهی اجتماعی و تاریخی ایران/[شرق] و استخراج یک ایدئولوژی برای ساختن جامعهی آیندهی ایران، عالم اجتماعی خود را متعهد جامعهی ایران/[شرق] معرفی خواهد کرد”.(تاریخ مذکر: ۳۲۱_۳۲۴).
دکتر براهنی در جستار”فرهنگ حاکم و فرهنگ محکوم”، ایضا” از کتاب یاد شدە بر این باور است کە “فرهنگ” هر جامعەای بیش از آنکه جنبهی جهانی داشته باشد، صد در صد جنبهی بومی دارد و اگر از دیدگاه منطق علمی به “فرهنگ” نگاە کنیم، “هویت فرهنگ” را نخست در بومی بودن آن مییابیم و نه در جهانی بودن آن.او معتقد است که “هویت” یک “فرهنگ” سر و کار دارد با اصالت تجربی آن و به همین دلیل فرهنگی که هویت اصیل داشته باشد، از اقبال جهانی شدن نیز برخوردار خواهد بود.دکتر براهنی به درستی به این نکتهی خطیر اذعان و ابرام دارد که هنگامیکه عمل بر گردهی کسی تحمیل شود و دانش ناشی از عمل به ضرر عمل و انجام دهندهی عمل تمام شود، خود به خود وضعی پیش میآید که فلاسفه از آن به “ازخود،بیگانگی” تعبیر میکنند و فرهنگ ناشی از چنین وضعیتی نیز فرهنگی خواهد بود در مسیر “ازخود بیگانگی”.دکتر براهنی، خود، چنین وضعیتی را “تشتت فرهنگی” مینامد و معتقد است کە امکان یافتن “هویت” و”اصالت” را در چنین موقعیتی، ممتنع و غیر ممکن میداند. وی معتقد است کە از لحاظ فرهنگی، به دلیل هجوم غربو یکبار به خود بیگانه شدهایم و یکبار به دلیل غربی نبودن ولی تقلید ناقص و مسخره از موسسات غربی، به غرب بیگانه ماندهایم. او بر این باور است که این وضعیت گامی است حتی بالاتر از غربزدگیای که زندهیاد آل احمد در دههی چهل به نحوی شایسته عنوان کرد.براهنی اضافه میکند که ما دچار چیزی شدهایم که او، خود، آن را “از خود بیگانگی مضاعف” مینامد؛بیگانە بەخود و بیگانە بە دیگری. او در این رابطه و در قبض و بسط مفهوم “از خود بیگانگی مضاعف” چنین بە استدلال میپردازد کە دستگاهها و موسسات فرهنگی، علمی، آموزشی، رسانهای و مطبوعاتی ما، هر روز ما را، به دلیل ارائهی ناقص، غیر علمی و تخدیری گذشته، از فرهنگ و سنن فرهنگی گذشته بیزار میکنند و از سوی دیگر از طریق به رخ کشیدن تصنعی امور سطحی غرب، ما را فقط در آشنایی قشری و قلابی با غرب یاری میدهند.بدین شیوه هم مدافعان و مبلغان قلابی فرهنگ گذشته به ما و هویت فرهنگی ما خیانت میکنند و هم مدافعان و مبلغان قشری سطوح دسترسپذیر فرهنگ غرب. دکتر براهنی در فرجام این بحث مناقشه برانگیز چنین نتیجهگیری میکند و میگوید که در واقع این خائنان مضاعف هستند که ما را بیشتر در بیگانگی مضاعف، بیگانگی به خود و به غرب رها میکنند و گرنه بر اساس تجربهی عینی و عملی با مادهی گذشتهی فرهنگی و تجربهی عینی و عملی با مادهی امروزین فرهنگ سرازیر شده از غرب، پیداکردن هویت واقعی و اصیل، نه دشوار است و نه غیر ممکن.(تاریخ مذکر:۳۲۹_۳۳۶).
قبلا” یادآور شدیم که دکتر براهنی بەشدت با نظام اجتماعی و فلسفهی اجتماعی اسلام و دینامیسم پویای این دین همدلی و همنوایی داشته و آن را بسیار ستوده است.ازطرفی دیگر متذکر گشتیم که او با نظام غیر اجتماعی و فردگرایانه و باطنی و محافظهکارانهی عرفان و تصوف مخالف است و سخت منتقد آن است. در همین راستا و همچون نتیجهی این تفکر و بینش فکری، دکتر براهنی از تحولاتی که بعد از قرون اولیه و صدر اسلام بر نظام اجتماعی عدالتگستر اسلام حادث گشته و آن را به کژراهه کشانده به شدت انتقاد میکند و چنین به تحلیل میپردازد:
“موقعی کە تاریخ نهضتهای اسلامی از صورت انتخاب رهبر بوسیلهی امت و جماعت، بهسوی موروثی بودن گرایش پیدا کرد، و موقعی که در سیستم حکومت اسلامی، یکی از ارکان بنیادی اجتماع، یعنی خلافت انسان بر روی زمین متزلزل گردید، و موقعی که در نتیجهی این تحول و تحولات ضد اجتماعی دیگر، حکومت زور و ستم، به جای حکومت عادلترین فرد از افراد اجتماع، تثبیت شد، تاریخ کشورهای اسلامی، از تحرک صدر اسلام خالی گردید و قهرا” بە سوی موقعیتی ایستا و منعقد راندە شد…بدین ترتیب، موقعیکه قلعهی مستحکم آن سیستم حکومت پیشنهادی اسلام متزلزل شد، خود اسلام محدودتر شد و از آنجا که تاریخ موروثی نمیتوانست چیزی اصیل و غنی، به جای سیستم حکومت اسلامی، پیشنهاد کند، سردمداران این تاریخ، ظلم و خودکامگی مطلق پیشه کردند تا کمبود سیستم حکومت خود را از طریق اشاعهی وحشت، و ارعاب مردم با گوشهگیر کردن، و خرافاتی بارآوردن تودهها، جبران کنند.هر کس که در راس امور دولت قرار گرفت، از آنجا که از طرف اجتماع انتخاب نشده بود و از آنجا که به زور خود را به صورت مراد و مقتدای مردم درآوردهبود، کوشید وضع خود را تثبیت کند و اگر وضعش از پیش تثبیت بود، کوشید وضع موجود را حفظ کند، و حفظ وضع موجود، یعنی منجمد ساختن تاریخ در شرایط یک لحظهی معین، و جلوگیری از حرکات باروری که ممکن است در موقعیتهای مناسب، موجبات نجات انسان را فراهم آورد”.(تاریخ مذکر:۴۷ و ۴۸).
دکتر براهنی در ادامەی بحث فوق به این تحلیل میرسد که تفکر “غنیمت شمردن لحظهای و آنی زندگی” و “یکدم شمردن زندگی” و “دمغنیمت دانستن”، همگی همچون مکانیسمی دفاعی_ روانی، محصول چنین وضعیت آشفته و چنین تشتت فکری و اجتماعی و فرهنگیای بود و میگوید :
“در نتیجەی انعقاد و انجماد تاریخ در وضعی راکد و موروثی، و پیدایش تاریخی خونین و ظالم، مردم به سوی انزواطلبی و گوشهگزینی گرایش یافتند؛ و زعمای متفکران ایرانی بە تدریج بە این نتیجە رسیدند کە زندگی، دمی بیش نیست و این دم زندگی هم ممکن است هر لحظه به دست حاکمی یا امیری از انسان گرفته شود. اجتماع فلج شد تا تاریخی منجمد، منعقد و موروثی بر همه چیز مسلط باشد؛ و بە همین دلیل اگر پیشنهاد کنیم کە تاریخ ایران، تاریخی ضداجتماعی بوده است، چندان اشتباه نکردهایم؛ چرا که برای آزاد ماندن تاریخی ظالم، اجتماع به اسارت کامل سردمداران این تاریخ درآمده بود. آیا زورگویی حکام پلید، فلسفهی یکدم بودن زندگی را در اذهان مردم راه نداده است؟ آیا بیاعتبار بودن زندگی از دیدگاه ایرانی، ناشی از این نبوده است که بر زندگی او اشخاصی حاکم هستند که هر لحظه حاضرند دست به هزاران نوع جنایت بزنند؟ آیا چشمانی که در جلو مردم درآورده میشد، ذهن ایرانی را به سوی دنیای تاریک ناخودآگاه نرانده است؟ آیا گردنهایی که در ملاء عام زده میشد، سبب نشده است که دیگر از گردنکشی و سرکشی اجتماعی خبری نباشد و هر کسی گردن خود را کوتاهتر بگیرد تا مبادا تیغ برندهی حکام پلید، آنرا مثل پنیر بشکافد و سر را از تن جدا بکند؟ آیا زبان بریدنها سبب نشده است که زبان در اعماق ذهن، شروع به سخن گفتن کند و آزادی عینی خود را از دست بدهد و به رمل و اسطرلاب استعارههای ذهنی توسل جویند؟”.(تاریخ مذکر:۴۸).
دکتر براهنی در ادامەی این بحث چالشی و مناقشهبرانگیز، به این نتیجهی تحلیلی میرسد که خروجی منفی و برونداد سلبی این بحرانِ سهمناک و خانمانسوزِ فرهنگی و اجتماعی، پدیدهی “تصوف” بود کە بە امتناع تفکر و امتناع عاملیت و فاعلیت اجتماعی بزرگترین و بیبدیلترین مساعدتها و یاریها را ارزانی داشتە است؛ او بر این باور است که در اثر رواج تصوف، عصبیت جمعی و اجتماعی به نازلترین حد و ثغور خود رسید و در نتیجه مردم ایران که از درون پوسیده بودند، در برابر حملهی مغول هیچ واکنشی از خود نشان نداندن، یعنی در واقع رواج تصوف زمینهساز و کاتالیزور اصلی استیلای مغول بر ایران گردید. او در این زمینە چنین میگوید:
“…و آیا تمام این اعمال فجیع موجب پیدایش تصوف، تصوف ذهنی و درونی و خنثی نگردید؟…آزادی سلب شده از مردم باید برای خود جانشینی پیدا میکرد. این جانشین، به دلیل حکومت زور، نمیتوانست در اجتماع وجود داشته باشد.به همین دلیل خلایق متوجه اعماق فردیت گردیدند و “آزادی عینی اجتماعی”، تبدیل بە “آزادی ذهنی فردی”، یعنی “تصوف” شد. تصوف در نتیجهی سرکوب شدن غرایز انسانی مربوط به آزادی اجتماعی به وجود آمده است؛ و جانشینی است برای تمام غرایز گردنکشی و سرکشی و آزادیطلبی اجتماعی. ابن خلدون، عصبیت را رکن اساسی زنده ماندن یک قوم و یک جماعت میداند. تصوف، عصبیت جمعی را در مردم ایران به نازلترین شکل درآورد؛ و از آنجا که زندگی در ذهن افراد مردم، تبدیل به چیزی بیارزش و بیاعتبار شده بود، شهرهای ایران، یکایک، در برابر قوم مهاجم مغول، از سکنه و فرهنگ و تمدن عاری گردید…پیش از حملهی مغول، قوم ایرانی به دلایلی که برشمردم [=”تصوف” پدیدآمده در اثر استبداد حکومتی که خود ناشی از موروثی بودن و انتصابی بودن شیوهی حکومت بود ]، نخست از درون پوسید و بعد شمشیر مغول بر فرق او فرود آمد و پوسیدگی را از خارج متلاشی کرد.اگر مردم عصبیت قومی خود را (بە واسطه و به سببِ”تصوف)، از دست ندادە بودند، و اگر فلسفەی بیاعتباری زندگی، بە صورت تنها فلسفهی حاکم بر اذهان مردم درنیامده بود، هجوم مغول، هرگز به صورت بلایی که از آسمان نازل شده باشد، موجه جلوه داده نمیشد…و به همین دلیل در طول حکومت مغولان، نهضتی ضد مغولی که نهضتی راستین و پرتحرک بهشمار بیاید، پیدا نشد؛ چرا که زوال اجتماعی، عصبیت قومی را بهکلی از بین برده بود، و پوسیدگی در شعور مردم راه یافته بود و بدیهی است که هیچ نهضت اجتماعی نمیتواند از میان ویرانههای زوال اجتماعی و پوسیدگی فکری به پاخیزد و بر تاریخ مسخر شود”.(تاریخ مذکر:۴۹ و ۵۰).
بنابر گفتهی خود نویسنده، “تاریخ مذکر” رسالەای است در ردّ پدیدهای بهنام “تاریخ مذکر” در شرق، بە ویژە در ایرانِ دوران سطنت؛ براهنی بەخاطر این کتاب و چند نوشتهی دیگرش از جمله مقالهای دربارهی جلال آلاحمد به زندان رفت و زیر شکنجههای طاقتفرسا و جانکاه و سبعانه قرار گرفت. این کتاب در روزهای پایانی سال ۱۳۴۸ نوشتە شدە، اما بە دلایلی _ عمدتا” بەخاطر مطالب موجود در بخش پایانی این کتاب _ تا سال ۱۳۵۱ زیرچاپ نرفت و ۳ ماە پس از انتشار، توقیف شد. با این وجود این کتاب بە یکی از محبوبترین و مشهورترین کتابهای زیرزمینی دورەی خود تبدیل شد و بعدها در سال ۱۳۹۳ و سالهای بعد از آن توسط انتشارات نگاه بطور مکرر به چاپ رسید. براهنی در نگارش این کتاب سخت تحت تاثیر جلال آلاحمد و کتاب “غربزدگی” وی بوده است. “غریزدگی”ِجلال آلاحمد و “آسیا در برابر شرقِ” داریوش شایگان و “تاریخ مذکرِ” براهنی، تریلوژی وسەگانەی فکری_معرفتیِ همگرا و همپیوندی بودند کە در ایران معاصر و در دهههای چهل و پنجاه، گفتمان ِ”بازگشت بە خویشتن” را بنیاد نهاده و آن را رهبری و هدایت میکردند.(و صد البته آثار فکری_معرفتی و اجتماعی_انتقادیِ دکتر علی شریعتی و نیز کتابِ ” ما و مدرنیتِ” داریوش آشوری را نیز باید از این دسته به شمار آورد.این کتاب اخیر شامل مجموعهی ۱۹ مقالە ای که در زمینهی مورد بحث و در سالهای ۴۵ تا ۷۰ در مطبوعات منتشر شدهاند). همینجا باید افزود کە رهبران و پیشاهنگان فکری_معرفتی این” گفتمان” و بنیانگذاران اصلی آن در شرق، بیدارگرانی چون سید جمالالدین افغانی و شیخ محمد عبدە اقبال لاهوری بودند کە قبل از دیگران و برای اولین بار ندای “بازگشت بە خویشتن” را در آثار و گفتار خود، و نیز بە شیوەی عملی و پراکتیک و توسط کردار و رفتار خود، سردادند.
حیف است که در پایان بحث و فحصی که از “کتاب مذکر”شد، اشارەای هرچند کوتاە و گذرا به دیگر کتابِ متفاوتِ براهنی، کتاب شعرِ “ظلالله”، نداشتە باشیم.”ظل اللّه” مجموعە شعرهای دوران زندان وی است در سال ۱۳۵۱ و از اصیلترین و کمنظیرترین “حبسیە”های تمام ادوار شعر فارسی بە شمار میرود، تا جایی کە بە گمان بعضی گوی سبقت را از حبسیههای مسعود سعد سلمان نیز ربوده است. این شعرها با سبکی چنان سهل و ممتنع و رسا و روشنگر و با زبانی آنچنان شیوا و گیرا و جذاب و با بیانی آنقدر رسوگرانه و بیدارگرانه و منتقدانه سروده شدهاند که همچون همهی شاهکارهای دیگر هنری، نظر هر مخاطبی را در بالاترین حد خود، به خود جلب میکند و خواندن و استماع آن برای عالم و عامی، پیر و برنا، نوگرا و سنتگرا، ارباب ذوق و ارباب تامل، چپگرا و راستگرا، زن و مرد، و همە و همە، التذاذ هنری و اقناع فکری و ارضای روحی و احساس همدلی، و در یک کلام: “کاتارسیس”، بە ارمغان میآورد.در این کتاب، براهنی با سادەترین زبان و با شیواترین و گویاترین کلام و با پویاترین جملات و اصطلاحات و ترکیبات و بدون کوچکترین تکلف و تصنع کلامی و رتوریک، به توصیف و بازنمایی راستگویانه و رسواگرانهی آنچه در زندان بر خود و دیگر همبندانش رفتە است، میپردازد. مقدمەی ۵۰ صفحهای این کتاب شعر، خود بیانهای است روشنگرانه و رسواگرانه و سخت انتقادی در فاشگویی نام و عنوان شخصیتهای_بە گفتەی وی_قلمبەمزد و خودفروش و خائن کە دستیار و حامی و مبلغ و مروجِ لبیکگوی نظام زر و زور و تزویر پهلوی بودهاند. وی در این مقدمە کە نام این کسان را فاش میگوید و از گفتەی خود شادان است و آنها را به تازیانهی انتقاد و ناسزا و هجو و هزل و دشنام مینوازد و فرومیکوبد، کسانی چون: دکتر سید حسین نصر، دکتر پرویز ناتل خانلری، دکتر ذبیحالله صفا، دکتر احسان نراقی، دکتر صادق کیا، دکتر غلامعلی رعدی آذرخشی، علی دشتی، ابراهیم گلستان، فریدون توللی، زینالعابدین رهنما، شجاعالدین شفا و… در کنار اینان، دکتر براهنی، چه در مقدمهی این کتاب و چه در دیگر آثارش، به تحسین و تمجید و ستایش وافر مبارزان و متفکران راه آزادی میپردازد که وی خود سخت شیفتهی مرام فکری و کنش عملی و درونمایهی آثارشان است، مرید بعضی از آنان است و دوست و همرزم و همراه و همدل بعضی دیگر، شخصیتهای چون: جلال آل احمد، دکتر علی شریعتی، دکتر غلامحسین ساعدی، محمد علی سپانلو، محمود اعتمادزاده(بەآذین)، احمد کسروی و تعدادی دیگر. براهنی دوشادوش اکثر این همفکرانش در کانون نویسندگان ایران به مبارزه با استبداد و سانسور و افشای خیانت فرهنگیِ قلمبهدستانِ خائن و نیز دفاع از آزادی بیان و عدالت اجتماعی و ارزشهای انسانی و حقوق بشر، پرداخت. براهنی از بنیانگذاران اصلی کانون نویسندگان ایران در سال ۱۳۴۸ بە همراە جلال آل احمد بود و نیز از اعضای ثابت و فعال و تاثیرگذار آن در دوران بعد از انقلاب.
دکتر رضا براهنی در سال ۱۳۱۴ شمسی در تبریز و در خانوادەای رنجدیدە و بیبضاعت دیده به جهان گشود. در ایران و در ترکیه دانش و ادب آموخت و از دانشگاه استانبول موفق به اخذ مدرک دکترای زبان و ادبیات انگلیسی شد. سالهای عمرش را به تدریس، نوشتن، شعرسرودن، داستاننویسی،نقد، ترجمه، روزنامهنگاری و نیز در کنار همهی اینها، به مبارزه، گذراند. از سال ۱۳۴۰ با ترجمەی فعالیتش را آغاز کرد و اولین اثر وی در این زمینه ترجمهی “پلی بە رودخانەی درینا” اثر “ایو آندریچ” بود. نقدهایش در دهەی چهل در مجلەی فردوسی، او را همچون نویسندە و منتقدی رکگو و بیپروا و صریحالهجه، والبته آگاه ودانا، شناساند و باعث شهرتش گردید. این نقدها، بعدها در ۲ کتاب “طلا در مس”(=نقد شعر و شاعران معاصر فارسی) و “قصهنویسی”(=در نقد داستاننویسی معاصر فارسی) گرد آمدهاند و بارها و بطور مکرر چاپ و منتشر شدهاند. وی در سال ۱۳۴۱ نخستین مجموعەی شعرش را، “آهوان باغ”، منتشر کرد و بعد “مصیبتی زیر آفتاب” را در سال ۱۳۴۹ چاپ کرد.دیگر آثار وی در زمینهی شعر عبارتند از :”اسماعیل اسماعیل”، “بیار کنار پنجرە” و”خطاب به پروانهها و چرا من دیگر شاعر نیمایی نیستم؟”( براهنی با انتشار این مجموعە شعر و نقد و نظر در سال ۱۳۷۴، عملا”، بنیانگذار شعر پست مدرن فارسی گردید).دکتر براهنی در زمینەی نقد این کتابها را نوشت و منتشر کرد: کیمیا و خاک، بحران رهبری نقد و انتقاد ادبی، جنون نوشتن، تاریخ مذکر و سفر مصر.
دکتر براهنی در زمینهی داستاننویسی نیز به نگارش و انتشار آثار زیر مبادرت ورزید: روزگار دوزخی آقای ایاز، بعد از عروسی چه گذشت، چاه به چاه، آواز کشتگان، رازهای سرزمین من، آزاده خانم و نویسندهاش.
دکتر براهنی خود سخت مدعی بود که مبارزات و افشاگریها و آثار فکری، فرهنگی و روشنفکریاش بهشدت زمینەساز سقوط و افول سلطنت پهلوی بودهاند(بە ویژە این آثار وی: “تاریخ مذکر”، “سفر مصر” و مقدمهی ۵۰ صفحهای افشاگرانهاش بر کتاب شعر “ظل اللّه” و نیز متن اشعار کتاب شعر “ظلاللّه”). همچنین شاگردان و پیروان و دوستدارانش بر این باورند کە براهنی بنیانگذار نقد علمی_عملی در ایران معاصر و پدرِ نقد ادبی مدرن ایران است.
و کلام آخر اینکه، دکتر رضا براهنی در هر چهار زمینهی خطیرِ “روشنفکری و مبارزهی اجتماعی”، “نقد ادبی”، “داستاننویسی” و “شعرِ حبسیه و نیمایی”، از شخصیتهای تاثیرگذار و مبدعِ معاصر ایران بود که با دانش و بینش متوسع خود در زمینهی ادبیات و هنر و زیباشناسی و نیز با ایمان تمام و عشق عمیق به نوآوری و انتقاد و کنشگری و مبارزهی اجتماعی، همچون نویسنده و هنرمندی آوانگارد و روشنفکری آگاه و مبارز، و در کل چونان شخصیت فرهنگیِ پیشرو و متضلع و چندبعدیای، در سپهر فکر و فرهنگ و ادب ایران خوش درخشید و سخت تاثیرگذار شد و همچون چهرهای ماندگار و مانا، نام و یاد خویش را در تاریخ فکر و هنر و ادب تثبیت نمود.
هر نوع بازنشر این متن با ذکر منبع «سایت خانه کتاب کردی” مجاز است.