کتاب «من آخرین كُرد هستم» منتشر شد.
شناسنامه کتاب: «من آخرین کٌرد هستم »، عارف قربانی، ترجمەی مرتضی مرادی (ئارما)، انتشارات ماهتاب، کرمانشاه ۱۳۹۹.
مرتضی مرادی (ئارما)
عقل و هوشم را از دست داده بودم، غروب مرگ اکرم و طلوع صبح هم مرگ مادرشوهرم، دو جنازه روی دست خودم و بچههایم افتاده بودند. بازگو کردن این ماجرا هم اکنون آسان است، باید خیلی صبور باشی تا بتوانی تحمل کنی! چقدر سخت است پس از خانه خراب شدن و آوارگی در زندان شوهر و مادر شوهرت فوت کنند. از همه دردناکترین اینکه دفن نشوند و مزاری نداشته باشد. مادرشوهرم ساعاتی قبل از مرگش جسد بی جان پسرش را گاز میگرفت و میگفت قبل از اینکه جسد پسرم را غذای سگ کنند خودم آن را میخورم. و یک بار دیگر جگر گوشهام را به شکمم باز میگردانم. اکنون من بر سر جسد شوهر و مادر شوهرم نشستهام کە ساعاتی دیگر غذای سگهای سیاه میشوند. چه کسی میتواند چنین دردی را تحمل کند؟»(پشت جلد کتاب)
گلاویژ، حفصه و زهرا سه قربانی بازماندهی انفال و از اهالی شهر بمباران شدهی حلبچه هستند که در مورد آنها میتوان گفت چندین فاجعه را تجربه کردهاند! بمباران شیمیایی و از دست دادن یا جدا شدن شماری از عزیزانشان از آنها، آوارگی و غربت در اردوگاهها در حالی که هر یک یک یا چندین گمشده دارند و در انتظاری بیپایان برای یافتن عزیزانشان به سر میبرند و در نهایت بازگشتی که بر خلاف وعدههای داده شده نه به شهر و دیار خود بلکه به بیابانهای جنوب عراق و پیوستن به شماری دیگر از قربانیان انفال در زندانهای مخوف رژیم بعث است! گلاویژ به همراه شوهر و سه فرزندش به ایران میرسند در حالی که مادرشوهرش از آنها جدا شده و یا به گفتهی خودش به نوعی او را رها میکنند و پس از گذشت چند ماه، ناباورانه آنها را مییابد اما داستان به همین نقطه ختم نشده و در نهایت شوهر و مادرشوهرش به فاصلهی چند ساعت در نوگره سلمان، مظلومانه و وحشتناک جان میبازند… حفصه که مادر شش فرزند است و در جریان بمباران به همراه فرزندانش آسیب میبینند اما آنها نیز زنده مانده و به ایران میرسند. یکی از فرزندانش در ایران پس از تحمل دردی طولانی جان میبازد، پس از بازگشت به عراق رژیم بعث وی را به همراه پنج فرزند دیگرش به بیابانهای جنوب عراق منتقل کرده و در نوگره سلمان زندانی میکند و پیش از آزادی یکی دیگر از فرزندانش را از دست میدهد. مرگ دو فرزند و انتظار شوهری که دیگر زنده نیست… و در نهایت زهرا که یک پایش در اثر انفجار مین قطع شده است، در جریان بمباران از اعضای خانوادهی پدریاش جدا شده و خود را به همراه خواهر و خواهرزادههایش به ایران میرسانند. آنها نیز پس از بازگشت به عراق به نوگره سلمان منتقل شده و ماهها تشنگی، گرسنگی، شنکجه و آزار تحمل میکنند و در نهایت همراه با شماری کم و در حالی که بسیاری از همراهانشان جان باختهاند، آزاد میشوند.
مردی که به مسئولیت خود در برابر یک انسان یا یک کار ناتمام آگاه است، هرگز نخواهد توانست به زندگیاش پایان دهد و حیات را از خود بگیرد. او به «چرایی» وجود خویش پی برده و قادر خواهد بود هر «چگونگی» را تحمل کند. (انسان در جستجوی معنا، ویکتور فرانکل.)
پس از مرگ اکرم مدت زیادی چون دیوانهها شده بودم و حرفهای نامربوط میزدم. حتی گاهی با وجود اینکه به شدت تشنه بودیم برای گرفتن آب هم به صف نمیرفتم، اگر به خاطر بچهها نبود که توان و تحمل تشنگی را نداشتند و میترسیدم آنها نیز جلوی چشمان خودم تلف شوند، آن آب تلخ را هم نمیگرفتم که با کلی توهین و تحقیر و لگد و کتک به ما میرسید. (من آخرین کٌرد هستم، گلاویژ آدم کریم.)
با مطالعهی خاطرات بازماندگان انفال و یا بازماندگان اردوگاههای آشویتس شاید سوالاتی که به ذهن خواننده خطور میکند این باشد که «چرا قربانیان آن شرایط را تحمل کردند؟ چرا شمار زیادی خودکشی نکردند؟ دلیل بیتفاوتی زندانیان پس از مدتی ماندن در زندان نسبت به شرایط چیست و چرا مرگ همراهان برایشان عادی شده و شکنجه و آزار تاثیرات اولیهی خود را از دست داده و روتین میشوند؟» و بدون شک خواننده پس از خواندن این خاطرات با خود میگوید اگر من آنجا بودم قطعا نمیتوانستم تحمل کنم! هر ۲۴ ساعت یک قرص نان و یک قوطی آب! خوراک سگ شدن اجساد پس از مرگ بر اثر شکنجه و تحمیل گرسنگی و تشنگی! و … چه چیزی باعث میشود انسان بتواند چنین شرایطی را تحمل کند و به نوعی بیتفاوتی مطلق نسبت به شرایط برسد؟! در هر صورت همانگونه که ویکتور فرانکل میگوید: «هیچ کس حق قضاوت ندارد؛ مگر اینکه در صداقت مطلق از خود بپرسد آیا در وضعیت مشابه، او نیز چنین کاری انجام میدهد یا خیر؟».
#ویکتور_فرانکل در کتاب #انسان_در_جستجوی_معنا مینویسد: «من دو مورد را به یاد میآوردم که میتوانست منجر به خودکشی شود و در آن، افراد شباهت قابل توجهی به یکدیگر داشتند. هر دوی آنها از قصد خود برای خودکشی سخن گفته بودند. هر دو استدلال معمولی و کلیشهای همیشگی را بیان کرده بودند که دیگر انتظاری از زندگی ندارند. در هر دو مورد، مسئله این بود که باید متوجهشان میکردیم هنوز چیزی در آینده منتظرشان است. پس به کنکاش در زندگیشان پرداختیم و متوجه شدیم یکی از آنها، کوچولویی در کشور بیگانه دارد که عاشقانه او را میپرستد. مورد دوم، متفاوت بود آن بیرون کسی منتظرش نبود. او دانشمندی بود که نگارش یک مجموعه کتاب را پیش از جنگ، ناتمام گذاشته بود و باید برمیگشت و کتابش را به پایان میرساند. هیچ کس دیگری نمی توانست کار او را انجام دهد؛ مانند زندانی اول که هیچ کس به جز او نمیتوانست محبتهای پدرانهاش را نثار فرزندش کند».
#حفصه_حمه_نجم_احمد قربانی انفال میگوید: «هر روز تا غروب با این خیالات امیدوار بودم و بچهها را آرام میکردم و میگفتم پدرتان زنده مانده و روزی همدیگر را خواهیم دید. همیشه از آنها میخواستم به درگاه خداوند دعا کنند تا پدرشان را بازگرداند. قریب به سه سال با امید یافتن بستگانمان گذشت». (من آخرین کٌرد هستم.)
«درک و شناخت کامل» زوایای پیدا و پنهان ژینوساید انفال و جنایت صدام حسین علیه کٌردها تقریباً غیرممکن مینماید. تیمور احمد عبدالله قبل از رهایی و خارج شدن از گور دستهجمعی که مادر و سه خواهرش در آن جان باخته بودند، صدای دختری را میشنود که هنوز زنده است. دختربچه همراه تیمور از گور خارج نمیشود چون «از سویی پایش زیر جنازهها گیر کرده و از سویی دیگر نمیخواهد مادرش را تنها بگذارد». آیا تیمور کسی است که بتوان از وی به عنوان بازماندهای که انفال را به طور کامل تجربه کرده و میتواند آن را شرح دهد، یاد کرد؟ یا آن دختربچهای است که از تیرباران جان سالم به در برد اما دقایقی بعد لودر او را به همراه سایر اجساد زیر خروارها خاک مدفون کرد؟!
همانگونه که عارف قربانی در کتاب «#مسافران_مرگ» میگوید: خاطرات قربانیان با وجود اینکه به عنوان منابعی دسته اول جهت تحقیق و واکاوی این جنایت بزرگ بیشترین ارزش را دارا میباشند اما تنها اطلاعات اولیه و به نوعی مواد خامی هستند که باید به دقت بررسی شده و جنبههای سیاسی، روانی، اجتماعی و … به صورت جداگانه مورد بررسی قرار گرفته و نتایج آن روشن شود. و سوالاتی که چون گذشته سر جای خود باقی هستند: «چرا کٌردها آنگونه که باید و شاید به انفال نپرداختهاند؟ و چرا بسیاری از زوایای پنهان این ژینوساید با وجود گذشت بیش از سه دهه هنوز روشن نشده و تلاشی برای بررسی و تحقیق در زمینههای دیگر فاجعه صورت نگرفته است؟ شکنجهها و وضعیت نگهداری زندانیان انفال در مواردی بسیار وحشتناکتر از اردوگاههای آشویتس است، شماری از قربانیان انفال حتی امروز هم در قید حیات هستند، چرا ژینوساید انفال آنگونه که باید و شاید مورد بررسی قرار نگرفته است؟».
و در پایان آنچه قابل ذکر است اینکه کتاب حاضر تحت عنوان من آخرین کٌرد هستم، علاوه بر شرح کوتاهی از بمباران شیمیایی حلبچه حاوی خاطرات سه زن قربانی انفال از اهالی حلبچه است که پس از بمباران به ایران پناه آورده و پس از مدتی با وعدهی اینکه جنگ به پایان رسیده و حلبچه بازسازی شده است به عراق بازگردانده میشوند اما مقصد آنها نه حلبچه بلکه نوگره سلمان، قلعهای در بیابانهای جنوب عراق است که شمار زیادی از دستگیرشدگان عملیات انفال از مدتها قبل در آن زندانی شدهاند. این خاطرات پیشتر در کتاب مسافران مرگ چاپ شده است اما با توجه به اهمیت بالای موضوع و ویژگیهای متفاوت خاطرات این سه زن در کتابی جداگانه به چاپ رسیده است. کتاب حاضر در سلیمانیه با عنوان حفصه زهرا گلاویژ بقلم عارف قربانی به چاپ رسیده است.
دانلود کامل معرفی کتاب! هر نوع بازنشر این متن با ذکر منبع «سایت خانه کتاب کُردی” مجاز است.